روزها میگذرد لحظه ها طولانی است
ساعت محنت ما چه بسا طولانی است
روزها میگذرد این افق نا پیدا ست
صخره ها می خندند ،بخت ما بی فرداست
ما کجاییم کجا؟ما چراییم چرا؟
این افق تاریک است صبح امید کجاست
ساکت و خاموش است قرص خورشید کجاست
شایدم برگردد این زمین یکباره
بی جهت پرسه زند دور خود بیچاره
این زمین می داند که جهان را نوری است
می د مَــد از مغرب چه دم پر شوری است
می رسد شمس دگر، آفتاب و مهتاب
بر زمین می افتند پیش پای اَرباب
خرم از وصلت یار آسمان است و زمین
چشمه هایی شیرین خمره هایی رنگین
پس چرا بی فرداست؟ پس چرا دل تنهاست؟
آهــم از بی چیزیست دردم از نا چیزیست
روزهای زیبا ، توشه ای ما را نیست
ما فقیریم فقیر ما حقیریم حقیر
کوله باری زگناه دست و پا در زنجیر
پس کجاییم کجا ؟ما چراییم چرا؟
اسم مارا بنویس در کتابش ، دنیـا
نشود خط بخوریم از خطابش، دنیـا
ما بدیم اما دل پاره ای خونین است
که ز معجون حسین(ع)پیکرش رنگین است
اشک و شیر مادر بر تنم مرهم بود
آنزمان چشمانم روز و شب برهم بود
ای همه چیز تویی ما همه ناچیزیم
با چه رویی به رهـت مشک و عنبر سوزیم
آنزمان می آیی گوشه ای می مانیم
چون خسی در طوفان به رهی میرانیم
شاید آخر نفسی زریاحت گیریم
شاید آخرجایی زپناهت گیریم
ما کجا ییم کجا؟ ما چراییم چرا؟
یک ره نورانی درد لـم میبینم
این سیاهی زتنم بعــد از این می چینم
ساعتی هست هنوز میروم بهر نجات
میروم تا کاری بکــنم، بهر حیات
لحظه ها کوتاه و کار ما بسیار است
این معـما زکجاست؟ رحمتی در کار است