بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

سئوالی نیست؟

شوق پريدن بود امّا حسّ و حالي نيست
حالي براي هيچ نقل ‌‌و انتقالي نيست

 

اين‌جا زمين خوب است يا بد سهم ما اين است
سهمي كه در بود و نبود آن خيالي نيست

 

پرواز در قانون ما از غير ممكن ‌هاست
از آن محالاتي كه در آن احتمالي نيست

 

جز درد نان و آب اندوهي نمي‌ماند
جز دوري از فردايمان ديگر ملالي نيست

 

***

شاعر نگاهي كرد و در مصراع آخر گفت:
اين هم كمي از حرف‌هاي من، سؤالي نيست؟

 

محسن خليلي

+ نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


اگر به خانه من آمدی ....

اگر به خانه من امدی

 

برای من ای مهربان

 

چراغ بیاور

 

و یک دریچه که از آن

 

به ازدحام کوچه خوشبختی بنگرم ...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


سادگی

 

گنجشک میخندید به این که چرا هر روز

 

 

بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم..

 

 

من میگریستم به این که حتی او هم

 

 

محبتم را از سادگیم میپندارد...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


دورم دور


من دورتر از این حاشیه ها خواهم ماند و

خواهم دید

انهدام چشم هایی که انتظار می کشند را

و دورتر خواهم ماند و

خواهم خواند

آواز سازهای بی کوک بی وجدان را.

 

در سرزمین سکوتی خواهم ماند

که شب از طلوع می ترسد

و طلوع از واهمه شب می میرد

 

دورتر از دورم حالا

از همه بغض هایی که مانند تاول ها چرکینند

و از انزجار درد می کشند

 

دورم دورِ دور از ته مانده های احساس های تو خالی

و غزل های بی ردیف زندگی

دورم ، دور دور

 

از حس تو خالی کوچه های عبور

و در تنگنای خودم می مانم

اما دور دور دور
 

* سیمین پاشا *


برگرفته از : harfhayesadeh.blogsky.com

+ نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


سال روز...

 

 

امروز یک سال بزرگتر عاقل تر، فهمیده تر و با تجربه تر شدم

 

خدایا ممنونم برای همه این سال هایی که گذشت

 

ممنون که با من بودی در خوشی ها و سختی ها

 

خدایا باز هم عمری بده تا بندگیت کنم

 

اگه شایسته آن باشم

 

این وبلاگ هم یک ساله شد...

+ نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


روزها مي گذرد... مي آيد

Click to view full size image

 

روزها مي گذرد لحظه ها از پي هم مي تازند

و گذشت ايام ، چون چروکي است که بر چهره من مي ماند

روزها مي گذرند ، که سکوتي ممتد ، بر لبم مي رقصد

قصه هايي که زدل مي آيند ، زير سنگيني اين بار سکوت

بي صدا مي ميرند

 

روز ها مي گذرند، که به خود مي گويم

گر کسي آمد و برداشت زلبم مهر سکوت

گر کسي آمد و گفت قطعه شعري بسرود

گر کسي امد و از راه صفا ، دل ما را بربود

حرفها خواهم زد ، شعر ها خواهم خواند

بهر هر خلق جهان ، قصه اي خواهم ساخت

 

روزها مي گذرند، که به خود مي گوييم

گر کسي آمد و بر زخم دلم ، مرحمي تازه گذاشت

گر کسي آمد و بر روي دلم ، طرحي از خنده گذاشت

گر کسي آمد و در خاطر من ، نقشي از خود انداخت

صد زبان باز کنم

قصه ها ساز کنم

گره از ابروي هر غم زده اي در جهان باز کنم باز کنم

من به خود مي گويم

اگر آمد آن شخص !!!!!!!!!!

من به او خواهم گفت ، آنچه در محبس دل زندانيست

من به او خواهم گفت ، تا ابد در دل من مهمانيست

ولي افسوس و دريغ

آمدي نقشي زخود در سرم افکندي

دل ربودي و به زير قدمت افکندي

ديده دريا کردي

عقل شيدا کردي

طرح جاويد سکوت ، تو به جاي لبخند ، بر لبم افکندي

دل به اميد دوا آمده بود

به جفا درد بر آن زخم کهنه افکندي

 

روزها مي آيد

لحظه ها از پي هم مي تازند

من به خود مي گويم

مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب

من نيستم

آنکه بايد مي بود ، آنکه بايد باشم...

+ نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


لحظه ها...

روزها میگذرد لحظه ها طولانی است

ساعت محنت ما چه بسا طولانی است

روزها میگذرد این افق نا پیدا ست

 

صخره ها می خندند ،بخت ما بی فرداست

ما کجاییم کجا؟ما چراییم چرا؟

این افق تاریک است صبح امید کجاست

 

ساکت و خاموش است قرص خورشید کجاست

شایدم برگردد این زمین یکباره

بی جهت پرسه زند دور خود بیچاره

 

این زمین می داند که جهان را نوری است

می د مَــد از مغرب چه دم پر شوری است

می رسد شمس دگر، آفتاب و مهتاب

 

بر زمین می افتند پیش پای اَرباب

خرم از وصلت یار آسمان است و زمین

چشمه هایی شیرین خمره هایی رنگین

 

پس چرا بی فرداست؟ پس چرا دل تنهاست؟

آهــم از بی چیزیست دردم از نا چیزیست

روزهای زیبا ، توشه ای ما را نیست

 

ما فقیریم فقیر ما حقیریم حقیر

کوله باری زگناه دست و پا در زنجیر

پس کجاییم کجا ؟ما چراییم چرا؟

 

اسم مارا بنویس در کتابش ، دنیـا

نشود خط بخوریم از خطابش، دنیـا

ما بدیم اما دل پاره ای خونین است

 

که ز معجون حسین(ع)پیکرش رنگین است

اشک و شیر مادر بر تنم مرهم بود

آنزمان چشمانم روز و شب برهم بود

 

 

ای همه چیز تویی ما همه ناچیزیم

با چه رویی به رهـت مشک و عنبر سوزیم

آنزمان می آیی گوشه ای می مانیم

 

چون خسی در طوفان به رهی میرانیم

شاید آخر نفسی زریاحت گیریم

شاید آخرجایی زپناهت گیریم

 

ما کجا ییم کجا؟ ما چراییم چرا؟

یک ره نورانی درد لـم میبینم

این سیاهی زتنم بعــد از این می چینم

 

ساعتی هست هنوز میروم بهر نجات

میروم تا کاری بکــنم، بهر حیات

لحظه ها کوتاه و کار ما بسیار است

این معـما زکجاست؟ رحمتی در کار است

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


آدمک آخر دنیاست بخند

 

 
آدمک آخر دنیاست بخند

 

آدمک مرگ همین جاست بخند

 
دست خطی که تو را عاشق کرد / شوخی کاغذی ماست بخند

 
آدمک دیوانه نشوی گریه کنی

 

کل دنیا سراب است بخند

 
آن خدایی که بزرگش خواندی / به خدا مثل من تو تنهاست بخند!

 
فکر کن درد تو ارزشمند است

 

فکر کن گریه چه زیباست بخند


صبح فردا به شبت نیست که نیست / تازه انگار که فرداست بخند
 

راستی آنچه به یادت دادیم

 

پر زدن نیست که درجاست بخند

 
آدمک نغمه ی آغاز نخوان / به خدا آخر دنیاست ، بخند....

 

 

تک تک واژه های این شعر رو دوست دارم

این شعری بود که سال 90 در وبلاگم گذاشتم

+ نوشته شده در شنبه 11 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |