خداي ِ خوبي ها
گم شده ام در هجوم پريشاني هايم
خداي ِ خوبي ها
کمک کن کمي بيشتر از هميشه لمست کنم
پروانه ها را
بيشتر به ملاقاتم بفرست.
الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن
گم شده ام در هجوم پريشاني هايم
خداي ِ خوبي ها
کمک کن کمي بيشتر از هميشه لمست کنم
پروانه ها را
بيشتر به ملاقاتم بفرست.
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
مدتها ...
کمي آنطرف تر
حوالي جاده هاي انتظار
چشم به راهت بودم
نميدانم ....
راهت طولاني بود
يا صبرم اندک
که کم آوردم
عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟
یــا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!
عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت
پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟
پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!!
از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟!
من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت
بین بودن و نبودن
عشق
آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من
که بیخود مثل تو گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو
که مثل عکس عشق
هنوزم داد می زنی تو آینه من
گریه مون هیچ، خنده مون هیچ،
باخته و برنده مون هیچ
تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ
ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چیم تویی ، زمین و آسمون هیچ
بی تو می میرم ، همه بود و نبود
بیا پر کن منو خورشید دل سرد
بی تو می میرم
مثل قلب چراغ نور تو بودی
کی منو از تو جدا کرد
....
تو ی حیاط قدم میزدم.....
و به برگهای رنگارنگی که زیر پام خش خش میکردن نگاه می کردم.
قرمز ، زرد ؛ نارنجی ، سبز
زیباترین سنفونی رنگها !!
شگفت انگیز بود....
برگهای هر درختی برنگ میوه اش بود.
درخت آلبالو برگهاش قرمز شده بود.
درخت زرد آلو با برگهای زرد ،
انجیر پیر با برگهای قهوه ای ِ قرمز!
.... و بید عزیز من ،
همون برگهای سبز خودش را داشت که رنگ باخته بود.
فکرمی کردم که چه زیباست طبیعت دنیای ما....
و چه نزدیک است به روح ما...
و چه زیبا ما را به درونمان می خواند ... که....ای انسان.....
میوه ی دل تو چه رنگ است؟
حاصل این همه شاخ و برگ.... این همه تلاش
و این همه رفت و آمد چه رنگی است؟
برگهای وجودت.... به چه رنگ است؟؟؟
انعکاس رنگ دلت رفتارت را دل نشین و زیبا کرده یا نه؟
آیا در حین افتادن با شکوه هستی؟!!
آیا زیبایی رفتنت چشمها را به دنبال خواهد داشت؟؟
به باغ دلت فکر کن تا رنگهای رفتارت روحنواز باشد.
آنهایی که رنگ پریده پایــــیز را دوست ندارند ،
نمی فهمند پاییــــز همان بهاریست که عاشـــــق شده است.
از یک روز سرد زمستانی شروع می شود
که دلت برای یک روز خوب تنگ می شود ،
دل دل مي كني براي رسيدن بهار .
انگار ديروز بود ، كه آمدنش را جشن گرفته بودي ...
خيال مي كردي بهترين و درست ترين اتفاق است در زندگي ...
هنوز چند روز از شروع پاييز نگذشته كه مي بيني
همه آن چه از بهار داشتي رنگ باخته !!
برگ هاي خاطره هاي زمرّدين رو به زردي و پژمردگي مي گذارند
و خيالت را سرخ شدن چند سيب ،
از جنس شيريني لبخند هاي شكفتن اولين شكوفه ها ،
در روز هاي آخر تابستان به بازي مي گيرد
تا نداني كه در حال رفتن است .
عبور ، قصّه ي تلخي است كه هر بهاري با باغ تكرار مي كند !
پنجره های بسته
و نگاه های خسته
بیچاره دلم :
پشت میله های انتظار
چنبره زده
واژه ها در حنجره بغض شده اند
تمام من در ناتمام دیگری به خواب رفته
شب ها چادر سکوت بال می گشاید
در خودم گم شده ام
امان از :
روزهای بی خاطره ..........