بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

دل آدم برفی

انتخاب متن و موضوع با شما (با توجه به تصویر مورد نظر)

حتما با اسم شما نمایش داده خواهد شد

 

 

برفی که می‌بارید من بودم

تو را احاطه کردم

در بَرَت گرفتم

 

گونه‌هایت را نوازش کردم

شانه‌هایت را بوسیدم

 

و پاره پاره ریختم

پیشِ پای تو

 

بر من پا گذاشتی

کوبیده‌تر سخت‌تر محکم‌تر شدم


تابیدی به من

آب شدم 

 

از طرف دوست خوبم از وبلاگ آیه ی تاریکی

   

وقتی بهار از راه رسید، یخ های قلبمان آب شد.

 

گل عطرآگین احساس درونمان رویید.

 

و یادمان آمد شعری بچینیم در وصف خوبرویی بهار...

 

اما یادمان نبود وقت خداحافظی زمستان، دل آدم برفی آب شد...
  

 از طرف دوست خوبم تنهای خسته

+ نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


معجزه


من و تو هم یه شهر جادو داریم، آخ چه داریم

 

رو بیرقش هم داغِ سرخ بوسه جا می ذاریم

 

میدونچه از اشک قناری خیسه

 

با اشکاش اسم تو رو می ‌نویسه

 

ناودوناشم پر از لَعاب چینی

 

رو کاغذاش خطمونو می ‌نویسه

 


رقصِ تَرِ فواره ها زیبا شبیه ما دوتا

 

سیاهی سایه ی ما ادامه ی آیینه ها مثل جام جهان نما

 

به یاد تو پرستو از هزار تو بر می گرده

 

میاد زیارت، آخه توبه کرده

 

پنجره ها رو به تو بازِ بازن

 

پرده ها هم به سایمون می نازن

 

معجزه ی دست تو رو می سازن

 


هستی من نفس نفس مال تو

 

تمامِ من عیدی هر سال تو

 


رو صورت ستاره ها جای پای عاشق ما

 

راه شیری، فرش طلا، منو تو هم خودِ خدا

 

زیباترین گلبانوی جادویی کتابی

 

با تاجی از غزل، خنده می خوابی

 

کاخ بزرگ این همه ترانه

 

تو پاسخ پرسش بی جوابی

 


راستین

+ نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


هرگز به دستش ساعت نمی بست...

 

 

هرگز به دستش ساعت نمی بست

روزی از او پرسیدم

پس چگونه است

که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟


گفت:

ساعت را از خورشید می پرسم

پرسیدم

روزهای بارانی چطور؟


گفت:

روزهای بارانی

همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است!


راست می گفت

یادم آمد که روزهای بارانی

او همیشه خیس بود...

 

(از طرف وبلاگ آیه ی تاریکی)

+ نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


کلینیک خدا

 فقط خدا

 

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

 

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم،

 

تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

 به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

 

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،

چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است

که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

 

خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.

به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی

که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

 

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...

 

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان

لبخندی به ازای هر اشک

دوستی فداکار به ازای هر مشکل

نغمه ای شیرین به ازای هر آه

و اجابتی نزدیک برای هر دعا 

 

جمله نهايي :

 

عيب کار اينجاست که من "آنچه هستم" را با " آنچه بايد باشم "

 اشتباه مي کنم، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،

در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم ...

 

زنده یاد احمد شاملو

+ نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


مادر

  

مادر

 

 ای زیباترین واژه هستی

  

 روزت مبارک

 

مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی،

 

اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی.

 

در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی

 

تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو،

 

یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید.

 

تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی،

 

چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند.

 

 

مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما،

 

همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.

 

+ نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


فرشتـــــــــه یک کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادرصدا کنی

+ نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:مادر,فرشته,کودک,خدا, ساعت توسط masoud |


رد پای خدا

داستان بسیار زیبای رد پای خدا

 

خیلی وقت بود دنبالش می گشتم

حتما بخونید از دستش ندین

 

شبی از شب ها، مردی خواب عجیبی دید

او خواب دید که در عالم رویا پا به پای خدای خداوند روی ما سه های ساحل دریا قدم می زند

 و در همان حال بر پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي ام برق زد.

در هر صحنه دو جفت جاي پا روي شن ديدم.  يکي متعلق به من و ديگري متعلق به خدا.

وقتي آخرين صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جاي پاهاي روي شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندين بار در طول مسير زندگي ام فقط يک جفت جاي پا روي شن بوده است.

همچنين متوجه شدم که اين در سخت ترين و غمگين ترين دوران زندگي ام بوده است.

اين برايم واقعا ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:   

“خدايا تو گفتي اگر دنبال تو بيايم در تمام راه با من خواهي بود.

ولي ديدم در سخت ترين دوران زندگي ام فقط يک جاي پا وجود داشت.

 نمي فهمم چرا هنگامي که بيش از هر وقت ديگر به تو نياز داشتم مرا تنها گذاشتي

خدا پاسخ داد: بنده بسيار عزيزم من در کنارت هستم وهرگز تنهايت نخواهم گذاشت.

اگر در آزمون ها فقط يک جفت جاي پا ديدي زماني بود که تو را در آغوشم حمل مي کردم

خُدايا

براي من خواندن اينكه ساحل ها نرم است كافي نيست مي خواهم پاي برهنه اين نرمي را حس كنم

معرفتي كه قبل از آن احساسي نباشد براي من بيهوده است

+ نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:خدا, ساعت توسط masoud |


مهربانی های یک دوست

 

هنوزم دستای گرمت جای امنی واسه گریه س


تو قشنگی مثل بارون من دلم پر از گلایه س



 هنوزم تو این هیاهو توی این بغض شبونه


من و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه



 پشت پنجره هنوز چشم براهت می شینم


ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم...

 

(از طرف وبلاگ آیه ی تاریکی)

 بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


بـبار بـــــــــاران

 

 

بــاران میـــــبارد

 

به دعــــــای کداممان، نمـــیدانم!

 

من همین قدر میدانم باران صـــدای پای اجــابت است

 

و خـــدا با همه جبروتش نـاز میخــــرد!

 

پس نیـــــــــــاز کن

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


حسرت لحظه ها

 

عمرم به تلخی تلخی ها گذشت

پیر شد دلم ، به سردی ایام شکست.

در فکر آرزوهای فردا سیر کردم

لحظه ها را فدای باورهای ساده ام  کردم

فردا از راه رسید و در حسرت دیروز نشستم

کی آمد و کی رفت؟

مقصود نیافتم!

غم دوستان ، خنده ی ایام دیدم

عمرم بگذشت و به آخر رسید کارم

عجبم نیست که افسوس به کامم آمد

گردش ایام دیدم و کس نیامد به دیدارم

با وحشت تنهایی زندگی کردم

روزها به سر آمد و شب ها ناله کردم

باز هم با تنهایی و احساس سر کردم ، زندگی کردم

کوه ها را می دیدم و خورشیدی درنیامد بهر دیدارم

احساس داشتم و کسی نداشت خبر از پنهانم

از خاطره ها لب ریز شدم ، ساختم تجربه را

یاد ایام کردم ، باختم ثانیه را

قصه ی من کوتاه شد ، غصه ام نا کوتاه بود

قصه را چه گنه ، ایام ما تلخ بود

سربرگ نوشته هایم به پایان رسید و به راه نشدم

بختم تاریک بود و زندگی به کامم نشد

من  که رسیدم همه جا تاریک بود

شب را چه گناهی ، آنجا که رسیدم ماه نبود

خاطره ها همگی رنگ سیاهی دیدند

آخرین دم ، فردا را به شب وام دادند

آن شب  تمام شد و خاطره ها را دیگر ندیدم

خاطره ها  هنوزم زنده بودند!

من همراه شب رفته بودم...

+ نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


فراموشت نمی کنم

 
تو را هرگز فراموش نخواهم کرد
 
 
تو در سطر سطر نوشته هایم
 
 
در قلبم
 
 
میان آشفتگیها و آرامش ذهنم
 
 
لابه لای لحظه های تلخ و شیرینم
 
 
همیشه و همه جا جریان داری....
 
 
تا ابد....
 
 

 

+ نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


اگر بال داشتم ...

هر بار که خواستم از این قفس پرواز کنم

گوشه ای از پرم به دیوار های این قفس گیر کرد

تقلاهایم بی فایده بود جز آنکه زخمی تر از پیش شدم و خونین تر از قبل

اوج پروازم تا سقف این قفس هست

آنقدر دست و پا زدم که و تقلا کردم تا از این قفس بپرم

که دیگر رمقی برایم باقی نمانده به پرهای خونینم نظاره می کنم

که چگونه بر کف قفس پراکنده شده اند

عزیزی گفت بی بال و پر پریدنم آرزوست ، آری آرزوست ،

آرزوی ماورای این دنیا ، که اگر در این دنیاست جلد آنجا نیستم

من جلد همین قفسم

از پریدن خسته ام

از گریه کردن گریزان

ولی باز من هنوز هستم

پس بی تقلا در حسرت پرواز در کف این قفس

در کنار جوی خونین بالهایم می نشینم

و گذر عمر را می بینم ...

که با شما بودن به من آموخت صبر را

+ نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


دلبرگم...

 

 

دلبرکم چیزی بگو

 

به من که  از گریه پرم

 

به من که بی صدای تو از شب شکست می خورم

 

دلبرکم چیزی بگو

 

به من که گرم هق هقم

 

به من که آخرینه

 

آواره های عاشقم

 

چیزی بگو که آینه خسته نشه از بی کسی

 

غزل بشن گلایه ها ،نه هق هق دلواپسی

 

نذار که از سکوت تو

 

پرپر بشن ترانه ها

 

دوباره من بمونم و خاکستر پروانه ها

 

چیزی بگو اما نگو از مرگ یاد و خاطره

 

کابوس رفتنت بگو از لحظه ها ی من بره

 

چیزی بگو اما نگو  قصه ما به سر رسید

 

نگو که خورشیدک من چادر شب به سر کشید

 

دقیقه ها غزل میگن وقتی سکوتو میشکنی

 

قناریا عاشق میشن، وقتی که تو حرف می زنی

 

دلبرکم چیزی بگو  به من که خاموش توام

 

به من که همبستر تو  اما فراموش توام

 

                                             ابی 

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


خودت را دوست داشته باش

سلام امروز می خواستم یه جوری از همه دوست های وبلاگ نویسم

و همه عزیزانی که خیلی به من لطف دارن تشکر کنم

و تصمیم گرفتم این پست رو براتون بزارم

 و این متن رو تقدیم می کنم به همه دوست های مهربان و عزیزم

با آرزوی شادی و  موفقیت برای شما

 

درضمن از این تصویر برای هماهنگی با متن استفاده کردم

عکس زیر برگرفته از کلکسیون سکه های من

امیدوارم خوشتون بیاد

 

 

خودت را دوست داشته باش

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آرامش را حس کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده

به فضای درون وجودم گوش کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری

خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خودم را بی جهت خسته نمی کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند،

سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که

زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این

شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

برای خودم رختخواب پر قو خریدم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم،

آن دیو لذت کش را.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

بیشتر به خودم احترام گذاشتم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن

در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


دل من غصه چرا؟!

دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست

 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


نیمکت

 نیمکت کنار فواره ی نور


یه بهونه واسه از تو گفتنه


جای خالی تو گریه آوره


مرگ لحظه های شیرین منه


یادته به روی اون نیمکتمون


از تو واژه ها غمو خط می زدیم


دست من به دور گردن تو بود


وقتی که تکیه به نیمکت می زدیم

 

دورمون پرنده ها بودن و عشق


با نگاه من و تو یکی می شد


من می خواستم با تو پرواز کنمو


برسم به عاشقی اما نشد


دورمون پرنده ها بودن و عشق


با نگاه من و تو یکی می شد


من می خواستم با تو پرواز کنمو


برسم به عاشقی اما .... نشد



یه سبد خاطره داره یاد تو


وقتی که تنها رو نیمکت می شینم


شکر رویا که هنووزم می تونم


توی رویا روی ماهتو ببینم


از خدا می خوام که عطر دلخوشی


هر جا باشی به مشامت برسه


ممنونم از شب رویا که بازم


وقت دلتنگی به دادم می رسه

+ نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


خیال

 
 شاید خیال بود
 
  
یا رویایی نا تمام
 
  
مثل هیاهویی دور ...
 
  
مثل مه بودی
 
  
خواستم نزدیک تر شوم
 
  
هر دو گم شدیم...
 
  
فرصت نشد ببینمت
  
 
بخوانمت
 
  
به نام..یا چیزی شبیه "جانم"
 
  
مهلت امان نداد...
 
  
نشد دلم...
 
  
نشد که ببویمت...
 
 
 
فرصت نشد...
 
  
نشد ببوسمت...

 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


بارش باران رحمت الهی

 

این روزها هوای شهرمون بارونیه

 
 خدا یا شکر

  

 

باران، این چنین دل مرا بردی

       باران، دم به دم مرا تو آزردی

              باران سرنوشتم را به یاد آور

                   باران سرگذشتم را مکن باور

                          من غریبی قصه پردازم

                                جون غریقی غرق در رازم

                                        گم شدم در غربت دریا

                                              بی نشان و بی  هم آوازم

                                                   بازهم آمدی تو بر سر راهم

                                                          آی عـــــــشق میکنی دوباره گمراهم

                                                                  دیریست قلب من از عاشقی سیر است

                                                                          خسته از صدای زنجیر است

 

+ نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:باران, ساعت توسط masoud |