بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

آرامش دلم باش

 

گفت آرامش دلم باش گفتم کم است اما هر چه هست تقديم به تو

گفت آرامش خاطرم باش گفتم سخته اما همه آرامش من مال توست

 

گفت آرامش روياهام باش گفتم آرامش من هم يه روياست

گفت آرامش صفايم باش گفتم صفای دلت زيباست

 

گفت آرامش عشقم باش گفتم من خود يه عاشق شوريده دلم

گفت آرامش وجودم باش گفتم خيلی عميقه اما همه آرامش من مال توست

 

گفت آرامش چشمانم باش گفتم با چشم آرامش خود می بوسم شان

گفت آرامش عمرم باش گفتم عمر کوتاهه اما عمر تو دراز باد

او ميگفت و ميگفت و ميگفت

به خود آمدم ----------- به دور و بر خود نگاه کردم --------- احساس ترس همراه با خلاء

به عمق وجود خود سفر کردم

او نبود --------------- بر خود لرزيد م ------ ترسيدم

هراسان در پی اش رفتم

چه شده؟ ---- آرامش من کو ؟ --- چرا او را گم کرده ام ؟

چرا نيست ؟

خدايا کجا رفته ؟

ناگهان برقی چشمانم را روشن کرد

اينبار با چشمانی پر نور به عمق وجود خود سفر کردم

آه يادم آمد -- ديدی چه کردم ؟ --- آرامش خود را به او هديه کردم

يادم آمد ---------- آرامش خود را دادم به او ------------- تا آرامش بی قراريش شود

تا آرامش دل پر دردش شود

اما حالا ......

من خود ديگر آرامش ندارم -------------- آرامش من کجايی ؟

حال من بيقرار شده ام

چه کسی می آيد به من بيقرار آرامش دهد ؟

چه کسی به اين جاده پر پيچ زندگی ام سر ميزند تا آرامشی به من هديه کند

با دو دستم اين دل بيقرار را نگه می دارم

او نميتواند بماند ------------ اين سينه برای او تنگ شده ---------- تنگ

بغض گلويم را گرفته --------- ناگهان فريآد ميزنم ----- با باد و طوفان همپا ميشوم

فرياد من به گوش آن آرامش بخش رسيد :

خدايا تو باش آرامش اين دل بيقرار

خدايا ------من آرامش خود را هديه کردم !!!--------------- ‌آرامش من رفته نزد دلی بيقرار

اشک بی آرامش من جاری ميشود بر جاده بی انتهای زندگی

با خود زمزمه ميکنم : من بدون آرامش می ميرم

انعکاس هق هق بی آرامش من --------- در کوه بلند زندگی ---------- برگشت به آغوش بی قرارم

اما کسی به من آرامش نداد

خدايا اميدم به توست

خدايا اميدم به آرامش توست

خدايا با ياد تو همه آرامشهايم به دل بيقرارم برميگردد

مرا از ياد مبر

مرا از ياد مبر...

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:آرامش دل,خدا,آرامش, ساعت توسط masoud |


حـرف های یـواشكی با خـدا ...

گفتم: خسته‌ام.

گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.

گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره.

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.

گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.

گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الل
.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

گفتم: دلم گرفته.

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.

گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله.

گفتی: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159) ::.

گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11) ::.

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم.

گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/186) ::.

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم.

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::.

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی.

گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/104) ::.

گفتم: دیگه روی توبه ندارم.

گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/2-3) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/53) ::.

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم: یا غافر الذنب، اغفر ذنوبی جمیعا

گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/42-43) ::.

+ نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:خدا,حـرف های یـواشكی, ساعت توسط masoud |


قطاری به مقصد خدا

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت،

لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد 

و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟

کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟

قرنها گذشت، اما از بی شمار آدمیان،

جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند،

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود...

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ،

کسی کم میشد،

قطار می گذشت و سبک می شد، زیرا سبکبالی قانون راه خداست.

سر انجام قطار به ایستگاه بهشت رسید.

پیامبر گفت: اینجا بهشت است.

مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست!

مسافرانی که پیاده شدند، بهشتی شدند.

اما اندکی، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:

درود بر شما، راز من همین بود.

آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید،

 

دیگر نه قطاری بود و نه مسافری..."

+ نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:خدا,مقصد,قطار, ساعت توسط masoud |


قربونت برم خدا...

 

 چه دعایی کنمت بهتر از این که

 

 

خدا پنجره باز اتاقت باشد

 

 

 

خداوند بی نهایت است:

 

اما"به قدر نیاز تو"فرود می آید.

 

"به قدر آرزوی تو "گسترده می شود

 

و "به قدر ایمان تو"کارگشاست

 

+ نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:خدا, ساعت توسط masoud |


فرشتـــــــــه یک کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادرصدا کنی

+ نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:مادر,فرشته,کودک,خدا, ساعت توسط masoud |


رد پای خدا

داستان بسیار زیبای رد پای خدا

 

خیلی وقت بود دنبالش می گشتم

حتما بخونید از دستش ندین

 

شبی از شب ها، مردی خواب عجیبی دید

او خواب دید که در عالم رویا پا به پای خدای خداوند روی ما سه های ساحل دریا قدم می زند

 و در همان حال بر پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي ام برق زد.

در هر صحنه دو جفت جاي پا روي شن ديدم.  يکي متعلق به من و ديگري متعلق به خدا.

وقتي آخرين صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جاي پاهاي روي شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندين بار در طول مسير زندگي ام فقط يک جفت جاي پا روي شن بوده است.

همچنين متوجه شدم که اين در سخت ترين و غمگين ترين دوران زندگي ام بوده است.

اين برايم واقعا ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:   

“خدايا تو گفتي اگر دنبال تو بيايم در تمام راه با من خواهي بود.

ولي ديدم در سخت ترين دوران زندگي ام فقط يک جاي پا وجود داشت.

 نمي فهمم چرا هنگامي که بيش از هر وقت ديگر به تو نياز داشتم مرا تنها گذاشتي

خدا پاسخ داد: بنده بسيار عزيزم من در کنارت هستم وهرگز تنهايت نخواهم گذاشت.

اگر در آزمون ها فقط يک جفت جاي پا ديدي زماني بود که تو را در آغوشم حمل مي کردم

خُدايا

براي من خواندن اينكه ساحل ها نرم است كافي نيست مي خواهم پاي برهنه اين نرمي را حس كنم

معرفتي كه قبل از آن احساسي نباشد براي من بيهوده است

+ نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:خدا, ساعت توسط masoud |


خدا منتظر است...

امروز صبح وقتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با

من حرف بزنی. فقط چند کلمه و یا از من به خاطر اتفاق خوبی که دیروز در

زندگی تو افتاد، تشکر کنی. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.

هنگامی که میخواستی از خانه بیرون بروی، میدانستم که میتوانی چند

دقیقهای توقف کنی و به من سلام کنی، اما تو خیلی سرگرم بودی.

زمانی که پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را

تکان میدادی، فکر میکردم که میخواهی با من سخن بگویی، اما تو به

سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی

اهمیت بگویی. من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه میکردم

ولی تو آنقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من نگفتی.

موقع خوردن نهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی

با من حرف میزنند، اما تو چنین کاری نکردی. باز هم زمان باقی است و

امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی. به خانه رفتی و به نظر میرسید

که کارهای زیادی برای انجام دادن داری، بعد از انجام چند کار، تلویزیون را

روشن کردی و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی. من باز هم با شکیبایی

منتظر ماندم تا بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی. هنگام

خوابیدن گمان کردم که خیلی خستهای. بعد از گفتن شببهخیر به خانواده،

سریعاً به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست.

شاید نمیدانستی که من همیشه با تو هستم.

من بیش از آنچه تو بدانی، صبر پیشه کردم، من حتی میخواستم به تو

بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی. من به تو عشق میورزم

و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.

چقدر مکالمهی یکطرفه و یکجانبه، سخت است!

بسیار خوب، تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یکبار دیگر فقط به

خاطر عشقی که به تو دارم، منتظر خواهم ماند. به این امید که امروز کمی

از وقتت را به من اختصاص دهی. روز خوبی داشته باشی.

«دوست تو، خدا»

(از طرف وبلاگ حس پنهان)

+ نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:خدا,منتظر, ساعت توسط masoud |